119
غزل شمارهٔ ۷
از دور بدیدم آن پری را
آن رشک بتان آزری را
در مغرب زلف عرض داده
صد قافله ماه و مشتری را
بر گوشهٔ عارض چو کافور
برهم زده زلف عنبری را
جزعش به کرشمه درنوشته
صد تختهٔ تازه کافری را
لعلش به ستیزه در نموده
صد معجزهٔ پیمبری را
تیر مژه بر کمان ابرو
برکرده عتاب و داوری را
بر دامن هجر و وصل بسته
بدبختی و نیک اختری را
ترسان ترسان به طنز گفتم
آن مایهٔ حسن و دلبری را
کز بهر خدای را کرایی؟
گفتا به خدا که انوری را