94
غزل شمارهٔ ۳۰۵
گرد ماه از مشک خرمن می زنی
واتش اندر خرمن من می زنی
پردهٔ شب را بدین دوری چرا
بر فراز روز روشن می زنی
من ز سودای تو بر سر می زنم
تو نشسته فارغ و تن می زنی
ای ببردستی بطراری ز من
من ندانستم که این فن می زنی
آستین بشکرده ای بر کشتنم
طبل خود در زیر دامن می زنی
تیر مژگان را بگو آهسته تر
کو نه اندر روی دشمن می زنی
بوسه ای من بر کف پایت دهم
مدتی آن بر سر من می زنی