107
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی
بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی
وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت
روزم سیاه کردی دردا که می ندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت
بایست طیره رویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت
تا خود چه گونه باشد احوال این جهانی