101
غزل شمارهٔ ۲۱۶
ای آرزوی جانم در آرزوی آنم
کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم
دانی چگونه باشم در محنتی چنینم
زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم
با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی
کان خوشدلی کجا شد دل گفت می ندانم
آری گرت بیابم روزی به کام یابم
ورنه چنانکه باشد زین روز درنمانم
گه گه به آب دیده خرسند کردمی دل
کار آن چنان شد اکنون آن هم نمی توانم
من این همه ندانم دانم که می برآید
جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم