106
غزل شمارهٔ ۱۵۶
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگرخواری نیاید
بنامیزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم به جز خاری نیاید
کنون نقشم کسی می باز مالد
که با او از دوشش چاری نیاید
به جانی بوسه ای می خواستم گفت
به هر جانی یکی باری نیاید
مرا در مذهب عشقش گر او اوست
ز ده سجاده زناری نیاید
به صرف جان چو در بازار حسنش
به صد دینار دیداری نیاید
برو چون کیسه ای دوزم که هرگز
مرا در کیسه دیناری نیاید
مرا گوید نیاید هیچت از من
چه گویم گویمش آری نیاید
مبند ای انوری در کار او دل
ترا زو رونق کاری نیاید