78
غزل شمارهٔ ۱۵۴
از نازکی که رنگ رخ یار می نماید
گل با همه لطافت او خار می نماید
وانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشد
روز آفتاب بر سر دیوار می نماید
داعی عشق او چو به بازار دین برآید
سجاده ها به صورت زنار می نماید
در باغ روزگار ز بیداد نرگس او
تا شاخ نرگسی به مثل دار می نماید
فردای وعده هاش چنان روزگار خواهد
کامسال با بهانهٔ او پار می نماید
گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان
گفت ای زبون نگر که خریدار می نماید
گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است
زانم ازین متاع به خروار می نماید
تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد
در کار او فروشد و هم کار می نماید
زینسان که مانده اند کرا کار ازو برآید
چون کار انوری ز غمش زار می نماید