109
غزل شمارهٔ ۱۴۲
آب جمال جمله به جوی تو می رود
خورشید در جنیبت روی تو می رود
ای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیش
دل در رکاب روی نکوی تو می رود
هر روز هست بر سر کوی اجل دو عید
دردا از آنکه بر سر کوی تو می رود
هر دم هزار خرمن جان بیش می برد
بادی که در حمایت بوی تو می رود
جان خواهیم به بوسه و باز ایستی ز قول
چون کاین مضایقت همه سوی تو می رود
در خاک می نجویم جور زمانه را
با آنکه در زمانه ز خوی تو می رود
رنگی نماند انوری اندر رکوی وصل
وین رنگ هم ز جنس رکوی تو می رود