94
غزل شمارهٔ ۱۲۲
هرکرا عشقت به هم برمی زند
عاقبت چون حلقه بر در می زند
طالعی داری که از دست غمت
هرکرا دستیست بر سر می زند
در هوای تو ملک پر بفکند
این چنین کت حسن بر در می زند
من کیم کز عشق تو بر سر زنم
بر سر از عشق تو سنجر می زند
عشق را در سر مکن جور و جفا
عشق با ما خود برابر می زند
رای وصلت خواستم زو هجر گفت
این حریف این نقش کمتر می زند
درد هجرانت گرم اشکی دهد
عشق صدبارم به سر بر می زند
این نه بس کز عیش تلخ من لبت
خندهٔ شیرین چو شکر می زند
تیر غمزه ت را بگو آهسته تر
گرنه اندر روی کافر می زند
تو نشسته فارغ اندر گوشه ای
وین دعاگو حلقه بر در می زند
عاشقی هرگز مباد اندر جهان
عاشقی با کافری بر می زند
از تو خوبی چون سخن از انوری
هر زمانی لاف دیگر می زند