98
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - در مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
مست شبانه بودم افتاده بی خبر
دی در وثاق خویش که دلبر بکوفت در
چون اصطکاک و قرع هوا از طریق صوت
داد از ره صماخ دماغ مرا خبر
بر عادتی که باشد گفتم که کیست این
گفت آنکه نیست در غم و شادیت ازو گذر
جستم چنان ز جای که جانم خبر نداشت
کان دم به پای می روم از عشق یا به سر
در باز کرد و دست ببوسید و در کشید
تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر
القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن
گفت و شنید از انده و شادی و خیر و شر
پس در ملامت آمد کین چیست می کنی
یزدانت به کناد که کردست خود بتر
یا در خمار مانده ای از صبح تا به شام
یا در شراب خفته ای از شام تا سحر
تو سر به نای و نوش فرو برده ای و من
خاموش و سرفکنده که هین بوک و هان مگر
دل گرم کرده ای ز تف عشق من به سست
سردی مکن که گرم کنی همچو دل جگر
باری ز باده خوردن و عشرت چو چاره نیست
در خدمت بساط خداوند خواجه خور
صدر زمانه ناصر دین طاهر آنکه هست
در شان ملک آیتی از نصرت و ظفر
تا حضرتی ببینی بر چرخ کرده فخر
تا مجلسی بیابی از خلد برده فر
بربسته پیش خدمت اسبان رتبتش
رضوان میان کوثر و تسنیم را کمر
گفتم که پایمرد و وسیلت که باشدم
گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر
فردا که ناف هفته و روز سه شنبه است
روزی که هست از شب قدری خجسته تر
روزی چنان که گویی فهرست عشرتست
یک حاشیه به خاور و دیگر به باختر
آثار او چو عدت ایام بر قرار
و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر
بی هیچ شک نشاط صبوحی کند به گاه
دانی چه کن و گرچه تو دانی خود این قدر
کاری دگر نداری بنشین و خدمتی
ترتیب کن هم امشب و فردا به گه ببر
دوش آنچنان که از رگ اندیشه خون چکید
نظمی چنان که دانی رفتست مختصر
گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم
آهسته همچنین به همین صورت پرده در