شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در مدح دستور معظم ناصرالدین طاهربن المظفر گوید
انوری
انوری( قصاید )
130

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در مدح دستور معظم ناصرالدین طاهربن المظفر گوید

ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست
کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست
کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک
تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست
کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد
وین سهل ترین معجز آن کلک و صریرست
منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک
یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست
اقوال خرد بشنود و راز ببیند
زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست
در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست
کاندر سر او مایهٔ صد چرخ اثیرست
اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد
هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست
بازیست که صیدش همه مرغان دماغند
شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست
چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست
چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست
ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست
تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست
نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست
بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست
این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک
جایش سر انگشت گهربار وزیرست
دستور خداوند خراسان که خراسان
در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست
آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست
چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست
هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست
هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست
با ابر کفش حاملهٔ ابر عقیمست
با بحر دلش واسطهٔ بحر غدیرست
جاهش نه به اندازهٔ بالا و نشیب است
جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست
عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان
حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست
قهرش به دم خصم شود معرکه جویان
عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست
کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد
باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست
ای بار خدایی که ز رای تو جهان را
آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست
انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک
از پایهٔ او هرچه نه قدر تو قصیرست
در ملک کمال تو همه چیز بیابند
آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست
در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد
خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست
در حضرت عالیت به خدمت کمری بست
بهرام از آن والی اعمال خطیرست
آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست
وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست
بر ملک فلک حکم کند دست دوامش
ملکی که درو کلک همایونت وزیرست
هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد
هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست
از معرکهٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
واکنون مثل او مثل موی و خمیرست
از شیر فلک روی مگردان که حوادث
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست
این طرفه که چون دایره ها بر سر آبند
وان نقش به نزد همه شان نقش حریرست
تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی
ناهید زن مطربه و تیر دبیرست
در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان
تا نام صریر قلم و نالهٔ زیرست
بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت
تا بخت جوان شیفتهٔ عالم پیرست