109
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸ - مدح ناصرالدین طوطی بیک و عضدالدین کندکز
یافت احوال جهان رونق جاویدانی
چرخ بنهاد ز سر عادت بی فرمانی
در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه
بر رخ روز درآرند شب ظلمانی
باز در معرکه چون صبح سنان شان بدمد
دل شب همچو رخ روز شود نورانی
دو جهان گیر و دو کشور ده و اقلیم سنان
نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی
عضد دولت و دین آن همه افریدونی
ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی
رای آن بر افق عدل کند خورشیدی
قدر این بر فلک ملک کند کیوانی
عدل شان گویی خاصیت لاحول گرفت
چون قضا تهنیه شان گفت به گیتی بانی
زانکه در سایهٔ او می نتواند که زند
هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی
پاسشان حبس زمین است و درو قارون وار
فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی
گر زمین را همه در سایهٔ انصاف کشند
جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی
ور جهان را گره ابروی کین بنمایند
بگریزد ز جهان صورت آبادانی
ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند
چرخ بیرون شود از ورطهٔ سرگردانی
ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند
هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی
گشته بخشودن ایشان سبب آسایش
گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی
بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او
مرحباگویان اقبال کند رضوانی
رزم ایشان چو سعیرست که در حفرهٔ او
اخسئوا خوانان شمشیر کند نیرانی
هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی
موجها خاسته از خون عدو طوفانی
تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی
تیغشان گر به ضیافت چو خلیل الله نیست
دام و دد را چکند روز وغا مهمانی
دستشان گر ید بیضای کلیم الله نیست
چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی
شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید
گفت برنامهٔ ما چون نکنی عنوانی
ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست
زان امیری برسیدند بدین سلطانی
ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست
اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی
هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی
مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن
انوری داد بده رو که تو هم نتوانی
لیک با این همه ای در بر روح سخنت
روح بی فایده اندر سخن روحانی
گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی
راه بر قافیه می گم شود از حیرانی
مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت
که در این ملک همه عمر کنی حسانی
تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد
روی نرخ امل خلق سوی ارزانی
عدل ایشان سبب عافیت عالم باد
ملک را عدل دهد مدت جاویدانی
کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد
کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی