شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳ - فخرالدین خالد قطعه ای به مطلع زیر به انوری نوشته و او را مدح گفته انوری در جواب فخرالدین قصیدهٔ ذیل را گفته و پسر او را که طفل بوده ستوده
انوری
انوری( قصاید )
88

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳ - فخرالدین خالد قطعه ای به مطلع زیر به انوری نوشته و او را مدح گفته انوری در جواب فخرالدین قصیدهٔ ذیل را گفته و پسر او را که طفل بوده ستوده

و علیک السلام فخر الدین
افتخار زمان و فخر زمین
ای نهفته مخدرات سخنت
چهره از ناقد گمان و یقین
ای تلف کرده منفقان سخات
در هم آوردهٔ شهور و سنین
سخرهٔ داغ و طوق عرق شماست
سخن از گردن و سخا ز سرین
سخنت رفت یا تو خود بردی
به طفیل خودش به علیین
باری از گفتهٔ تو باید گفت
که ز تزویر نیستش تزیین
ناپذیرفته رتبتش هرگز
ننگ احسان و جلوهٔ تحسین
غور ناکرده اندرو منحول
گنج نادیده اندرو تضمین
شربهاییست نطق و لفظ تو عذب
وز معانیش چاشنی متین
پیش خطت که جان بخندد ازو
نه جهان خودش بود نه جان شیرین
خواستم گفت در سخن من و تو
از مکانت نیافتم تمکین
بانگ برزد مرا خرد که خموش
تو که ای باری این چنین و چنین
شاید ار در مقاومت نکند
شیر بالش حدیث شیر عرین
دست از کار او برون کن هان
از پی کار خویشتن شو هین
آسمان گر به رنگ فیروزه ست
تن در انگشتری دهد چو نگین
ای به نسبت جهانیان با تو
حیلهٔ کبک و حملهٔ شاهین
تا نباشد مجال هیچ محال
کرد با دامنت همیشه به کین
آتش خاطرت نموده قیام
به جواب خلقته من طین
کرده ترجیح حشو اشعارت
بارز صیت دیگران ترقین
کفو کو تا بنات طبع ترا
دهد از کاف کن فکان کابین
دیرمان کز وجود امثالت
شد زمان بکر و آسمان عنین
گفته بودم که خود نطق نزنم
خود بر آن عزم جبر کرد کمین
وین دو بیتک نیارم اندر بست
با گرانباری من مسکین
کای به نزدیک مدتی من و تو
در سخی داده داد غث و سمین
وی ز شعر من و شعار تو فاش
سهل ناممتنع چو سحر مبین
تا به دور تو در زمانه نبود
ای زمان تو دور دولت و دین
هیچ در یتیم را هرگز
عقب از بهر عاقبت آیین
دی مگر بر کنار بود ترا
آن همو فتنه و همو تسکین
از زوایای آشیانهٔ قدس
عقل کل تان بدید و روح امین
عقل گفتا کلیم با پسر اوست
روح گفتا مسیح با پدر این
صبر کن تا نتیجهٔ خلقت
باز داند شمال را ز یمین
تا ببینی که در نظام امور
دختر نعش را کند پروین
تا ببینی که در عنا و علو
آسمان را قفا کند ز جبین
در صبی از صبای طبع دهد
طبع دی را مزاج فروردین
تو که در چشم تو نیاید کون
این زمانش به چشم خویش مبین
باش تا این پیادهٔ فلکی
بر بساط بقا شود فرزین
باش تا بر براق نطق نهند
رایض نفس ناطقش را زین
باش تا بر قرینه بشناسد
زلف شمشاد از رخ نسرین
تا ز تاثیر صد قران یابند
در خم آسمانش هیچ قرین
نیز در ثمین مخوانش دگر
پایهٔ نازلش مکن تعیین
زان که تا بنگری بگیرد از او
عرصهٔ روزگار در ثمین
اوست آن کس که قفل احداثش
بود بعضی هنوز در زرفین
کز پی مهد عهد او تایید
گاه بستر شدی و گه بالین
عالمی در حنین عشقش و او
در میان رحم هنوز جنین
تا که از جان بود حیات بدن
تا که از کان بود جهاز دفین
جان پاکت که کانی از معنی است
در سرای حزن مباد حزین
تو و نخبت که دام عزکما
هر دو در حفظ حافظ اند و معین