118
گزیدهٔ غزل ۲۶۱
درشهر فتنه ای شد می دانم از که باشد
ترکیست صید افگن پنهانم از که باشد
هر روز اندرین شهر خلقی زدل برایند
گردیگری نداند من دانم از که باشد
دردم گذشت از حد معلوم نست تا خود
سامانم از که خیزد درمانم از که باشد
چون کرد طرهٔ تو غارت قرار خسرو
من بعد گر صبوری نتوانم از که باشد؟