98
گزیدهٔ غزل ۱۸۰
دل بازبهوش آمد جانان که می آید؟
بیمار به هوش آمد درمان که می آید ؟
ای دل تو نمی گفتی که اینک ز پی مردن
اسباب مهیا کن آن جان که می آید ؟
خود نامهٔ خویش آورد از بهر قصاص آمد
سرخاک ره قاصد فرمان که می آید ؟
گفتم که بسوزم جان برآتش روی تو
گفتا که چرا غم را پروانه نمی یابد
گفتم که شوم محرم در مجلس خاص تو
گفتا که حریف ما دیوانه نمی باید