57
شمارهٔ ۹۰۲
نماز شام که آن مه مرا جمال نمود
ز نقش ابرو دیوانه را هلال نمود
ز بس که روز و شبم در خیال اینم کشت
که شب گذشت به پیش و مرا خیال نمود
ندانمش ز کجا پرسش دلم می کرد
دوید گریه خونین ز چشم و حال نمود
دلم ببرد، گرفتم که دزد دل بنما
به ناز خنده دزدیده کرد و خال نمود
ز حال گم شدگان درش خبر جستم
به خاک ره خس و خاشاک پایمال نمود
رقیب گفت که یاد تو می کند گه گاه
مرا ز بخت بد خویشتن محال نمود
ترا به خواب تنعم چه آگهی زان شب؟
که در فراق تو خاطر هزار سال نمود
نوید تیغ سیاست ز چون تو سلطانی
سعادتی ست که درویش راجمال نمود
نظاره تو زد آتش به جان خسرو، از آنک
ز دور تشنه تفتیده را زلال نمود