58
شمارهٔ ۸۳۳
دی مست بوده ام که ز خویشم خبر نبود
من بودم و دو محرم و یاری دگر نبود
می رفت آن سوار و بر او بود چشم من
می شد ز سینه جان و در آنم نظر نبود
سوز دلم بدید و ز چشمش نمی نریخت
این یار خانه سوخته را اینقدر نبود
دیوانه کرد عاشقی و بیدلی مرا
یارب، دلم که برد، کجا شد، مگر نبود؟
خوش بوده ام که با تو نگاهی نداشتم
باری ز آب دیده ام این درد سر نبود
دوش آمدی و معذرتی گر نکردمت
معذور دار از آنک ز خویشم خبر نبود
بر من ز روزگار بسی فتنه می گذشت
چشمت بلا شد، ارنه به جانم خطر نبود
پیوسته روز غمزدگان تیره بود، لیک
از روزگار تیره من تیره تر نبود
خسرو ز بهر عشق گذشته چه غم خوری؟
چون رفت، گومباش، اگر بود و گر نبود