61
شمارهٔ ۸۲۳
هر بار کان پریوش در کوی من در آید
بیهوشیی ز رویش در مرد و زن در آید
من در درون خانه دانم که آمد آن مه
کز هر طرف به خانه بوی سمن در آید
رشک آیدم ز بادی کاید به گرد زلفش
ور خود غبار باشد در چشم من در آید
یوسف رخا ز چشمم دامن کشان گذر کن
تا دیده را نسیمی زان پیرهن در آید
شمعی و می بسوزم پیش رخ تو، آری
پروانه بهر مردن گرد لگن در آید
بنشین که یک زمانی تنگت به بر در آرم
تا جان رفته از تن بازم به تن در آید
فرهاد گشت خسرو، بگشای لب که ناگه
شیری ز جوی شیرین بر کوهکن در آید