63
شمارهٔ ۷۹۹
زاهد ما دوش باز در ره بت پا نهاد
دین قلندر گرفت، خانه یغما نهاد
دل که به تسبیح داشت در خم زنار بست
سر که به محراب بود پیش چلیپا نهاد
گفت صنم، «زان ماست، هر که همه تر کند»
داشت کهن خرقه ای، در خم صهبا نهاد
پایه آن آفتاب هست بغایت بلند
کس نرسیدش جز آنک بر دو جهان پا نهاد
محو خرد کرد عشق، در طلب جان نشست
دست چراغم بکشت، دست به یغما نهاد
ذوق می لعل گون پیر خرد در نیافت
لذت طفلانش نام پسته و خرما نهاد
راند به دلها سمند، نعل در آتش فگند
تافته چون برکشید، بر جگر ما نهاد
کرد تقاضای جان، دید کباب جگر
پیش سگان درش مزد کف پا نهاد
سیل غمش در رسید، آب ز سر در گذشت
صبر و خرد حمله کرد، رخت به صحرا نهاد
سر ز درش برده بود خسرو مسکین که عشق
موی کشانش ببرد، باز همان جا نهاد