58
شمارهٔ ۷۵۶
زلف تو زان گره سخت که بر جانم زد
دم باقی دو سه پیمانه که بتوانم زد
در دلم گشت همان لحظه کز او جان نبرم
کز سر ناز، یکی غمزه پنهانم زد
یار پیکان زد و من در هوس آن مردم
که زنم بوسه بران دست که پیکانم زد
ای اجل، آن قدری صبر کن امروز که من
لذتی گیرم از آن زخم که بر جانم زد
دیدمش از پس عمری و همی مردم زار
تشنه در بادیه هجر که بارانم زد
خلق گویند بدینگونه چرایی، چه کنم؟
رهزنی آمد و راه دل ویرانم زد
نه من از خویش چنین سوخته خرمن شده ام
تو شدی شمع دل، آتش به جگر زانم زد
پادشه چوب خلیفه خورد و فخر کند
من درویش ز چوب تو که دربانم زد
بس نبوده ست پریشانی خسرو ز فلک
وه کجا هجر تو بر حال پریشانم زد