69
شمارهٔ ۷۴۵
بس که خون جگر از راه نظر بیرون شد
دل نمی باید ازین ورطه ره بیرون شد
ناوک چشم تو تا خون دلم ریخت ز چشم
در میان دل و چشم من آن دم خون شد
از تب هجر بمردیم به کنج غم و هیچ
کس نپرسید که آن خسته غمگین چون شد
تا چو ماه نو ازان مهر جدا افتادم
عمر من کم شد و مهر رخ او افزون شد
گر نه زنجیر دل از طره خوبان کردند
زلف لیلی ز چه رو سلسله مجنون شد
یار چون درج عقیقی به تبسم بگشاد
چشم خسرو چو صدف پر ز در مکنون شد