62
شمارهٔ ۷۲۹
چه خوش است از جگر سوخته بویی که زند
در فلکها فگند رخنه ز مویی که زند
سر سربازی و یا صاحب حالی باشد
زلف چوگان وش کژباز تو گویی که زند
نیک بخت آنکه کند مست و خرابش گه هوش
از لب لعل می آلود تو بویی که زند
من که میخواره خامم به سرم باید دید
محتسب پر ز می خشم سبویی که زند
روی من گشت ز محراب، بگردد ناچار
پنجه حسن بتان لطمه به رویی که زند
ای بسا خواب صبوحی که به تاراج برند
هر شب آن راهزن راه به سویی که زند
نقل و می از دل خسرو خورد آن شاهسوار
خیمه عیش و طرب بر لب جویی که زند