79
شمارهٔ ۵۷۱
سر زلف تو یاری را نشاید
که دشمن دوست داری را نشاید
اگر چه زلفت آرد تاب بازی
ولی باد بهاری را نشاید
دلا، خود را به چشم او مده، زانک
مقام استواری را نشاید
حریفش بوده ام شب مگری، ای چشم
که این شربت خماری را نشاید
به جان کندن رها کن نیم کشته
که این تن زخم کاری را نشاید
خرابم کرد چشمت، راست گفتند
که ترک مست یاری را نشاید
مران از در که خسرو بنده تست
عزیزش کن که خواری را نشاید