70
شمارهٔ ۵۶۰
زهر تن چشم او جان را بدزدد
زهر دل زلفش ایمان را بدزدد
هزاران عمر باید مزد دزدیدش
چو آن عیار ما جان را بدزدد
بت محمل نشین زان ره که رفته ست
رهی خواهد بیابان را بدزدد
گرم ناوک زند خواهد دل من
که از بس شوق پیکان را بدزدد
خوش آن ساعت که از وی بوسه خواهم
وی آن لبهای خندان را بدزدد
چو دزدانم کشد آن در و گوهر
چو گاه خنده دندان را بدزدد
غمت دزدیده عقلم را که دیده ست
که دزد آید نگهبان را بدزدد
ز شرم مردمان تا چند چشمم
به دیده اشک غلطان را بدزدد
نخسپد کس شب از افغان خسرو
اگر چه در دل افغان را بدزدد