69
شمارهٔ ۵۲۳
دل نیست که در وی غم دلدار نگنجد
سندان بود آن دل که در او یار نگنجد
در دل چو بود عشق، نگنجد خرد و عقل
در مجلس خاص ملک اغیار نگنجد
آن را سخن عشق رسد کو به دل از دوست
صد تیر بلا گنجد و آزار نگنجد
جانا، به دل تنگ من اندوه تو بسیار
در گنجد و صبر اندک و بسیار نگنجد
گفتی که غم دیده و دل خور، مگری زار
خویشی دل و دیده درین کار نگنجد
گر حسن فروشی به دگر جلوه برون آی
تا در همه بازار خریدار نگنجد
خواهیم که نقلی ز دهان تو بخواهیم
بیهوده چه گوییم، چو گفتار نگنجد
دیوار و درت در دل من خانه گرفتند
هر چند که در دل در و دیوار نگنجد
کوشد که رهد خسرو بیدل ز غمت، لیک
با حکم قضا حیله و هنجار نگنجد