59
شمارهٔ ۴۹۹
دل رفت به سوی تو، همان سوی که شد ماند
جان کرد به ره حمله و آن نیز برون ماند
از کوی تو باز آمد و بر آتش دل سوخت
هر نامه صبری که ازین پیش دلم خواند
اندر دلم این بود که بگذشت همه عمر
وین دیده نثاری به ته پای تو افشاند
آب از جگرم خورد و برم نیز جگر داد
بالات نهالی که در آب و گل ما شاند
پرسند عزیزان و نخوانم بر خود، ازانک
کس بر جگر سوخته مهمان نتوان ماند
آن یار به دل در شد و تن خدمت او کرد
بستند در دل، خرد و هوش برون ماند
کردیم بحل نرگس بازنده او را
خسرو همه هستی که به یک داد لبش خواند