63
شمارهٔ ۴۷۷
چشمت گهی از غمزه هشیار نخواهد شد
وین دل ز خراش او بی خار نخواهد شد
گر تیغ زنی بر تن، ور نیش زنی بر جان
ناگاه رود جانش، بیمار نخواهد شد
عشقت ز پی کشتن مردانه به کار آمد
شادم ز غمت باری بیکار نخواهد شد
بر ما فتد ار تابی زان رخ، چه شوی رنجه؟
مهتاب ز افتادن افگار نخواهد شد
بیهوده چه گریم خون اصلاح دل خود را؟
تقویم چو از جدول طومار نخواهد شد
خونخوار بود، خسرو، عاشق ز چنین باده
مست است که تا محشر هشیار نخواهد شد