57
شمارهٔ ۴۷۰
دلم برون شد از غمت، غمت ز دل برون نشد
زبون شدم که بود کو ز دست غم زبون نشد
به جلوه گاه نیکوان که هست جلوه بلا
کسی درون پرده شد که از بلا برون نشد
ز آب چشم عاشقان کجا ز دیده تر کند
ز شوخی شکرلبان دل کسی که خون نشد
چه ناله ها که کرد دل که یار از آن خود کند
رخ نکویی مرا چه حیلت است چون نشد؟
چو مردنی شدم ز غم، چه جویم از کسی دعا؟
که از دعای مردمان حیات کس فزون نشد
ندانم این که چون زیم، حیات دل چسان بود؟
ز جادویی که خسرو از دلت به صد فسون نشد