142
شمارهٔ ۳۷۶
صبا کو به بوی تو جان پرور است
دل خلق را سوی تو رهبر است
به دنباله زلف مگذار کار
دلی را کز آن زلف در هم تر است
برون بر ازین چشم پر خون من
که از خون چرا آستانت تر است
سراندازیم به که رانی ز در
که سر بی در دوست درد سر است
دریغ است خاک درت بر سرم
که این سر نه لایق بدان افسر است
زهی طعن جاوید خورشید را
که گویند معشوق نیلوفر است
مگس قند و پروانه آتش گزید
هوس دیگر و عاشقی دیگر است
بمیرم درین سوز من عاقبت
که هیزم پس از شعله خاکستر است
کجا یابم آن خانه ویران شده
که هر شب به جان خراب اندر است
چه داند ملک خفته، در خواب ناز
که نالان کدامیش در پیش در است
ز در باری دیده خسرو مرنج
که خود عاشقان را همین زیور است