69
شمارهٔ ۳۶۴
ترک مستم که قصد ایمان داشت
چشم او میل غارت جان داشت
خون من چون شراب می جوشد
وز دلم هم کباب بریان داشت
دیده در می فشاند در دامن
گوییا آستین مرجان داشت
در باغ بهشت بگشادند
باد گویی کلید رضوان داشت
غنچه دیدم که از نسیم صبا
همچو من دست در گریبان داشت
رازم از پرده برملا افتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت
خسروا، ترک جان بباید گفت
که به یک دل دو دوست نتوان داشت