60
شمارهٔ ۳۵۴
موی را نیست این میان که تراست
پسته را نیست این دهان که تراست
قامت راست سرو را ماند
سرو باشد چنین روان که تراست؟
جان ببردی و خوش هنوز نه ای
دست بر دل نه این زمان که تراست
تا چها بر تو کردمی من، اگر
حسن بودی مرا چنان که تراست
بر رخ زرد من بخند و بگو
خنده انگیز زعفران که تراست
گوییا بیشتر برای زر است
این سخن بر سر زبان که تر است
کشته گشتم ز ابروی تو، مکش
بر دل خسرو، این کمان که تراست