80
شمارهٔ ۳۳۰
چه داغهاست که بر سینه فگارم نسیت
چه دردهاست که بر جان بی قرارم نیست
دلم ز کوشش خون گشت و کام دل نرسید
چه سود دارد بخشش، چو بخت یارم نیست
به خاک کوی بسازم، چو خاک یار نیم
بر آستانه بمیرم چو پیش بارم نیست
خوشم به دولت خواری و ملک تنهایی
که التفات کسی را به روزگارم نیست
مرا مپرس که در دم نهان نخواهد ماند
که اعتماد برین چشم اشکبارم نیست
نفس به آخرم آمد، ازان دهی سخنی!
که بهر کوی عدم هیچ یادگارم نیست
ملامتش رسد از خونم، این همی کشدم
وگرنه بیم ز شمشیر آبدارم نیست
ز بس که در دل خسرو سواریش ننشست
به عمر یک نفسی بر پی غبارم نیست