63
شمارهٔ ۳۱۲
لعل لبت به چاشنی از انگبین به است
رشک رخت به نازکی از یاسمین به است
وه فرق در میان تو و آفتاب چیست
دید آسمان به سوی تو و گفت این به است
در باغ سرو راست بسی دیده ام، ولی
چیزی که سرور است همین راستین به است
بی شمع خویش روشنی خانه بایدم
آتش درون زنید که روشن چنین به است
ماییم سر زده قلمی کز پی خطش
نامه سیاه پیرهنی کاغذین به است
از آب تیغ، شسته شود هر گنه که هست
بر جرم عشق غمزه آن نازنین به است
ای شوخ تا تو در دل من جای کرده ای
این است دوزخی که ز خلد برین به است
یک تلخی آرزوست من تلخ عیش را
آلوده لبت، که ز صد انگبین به است
گفتی تنت نگون و دلت خونست، خسروا
ما را همین نگینه بر انگشترین به است