89
شمارهٔ ۲۹۶
تا دیده در جمال تو دیدن گرفته است
خونابه ها ز چشم چکیدن گرفته است
مهر و مه است در نظرم کم ز ذره ای
تا خاک آب دیده کشیدن گرفته است
چون کرده ایم نسبت گل با جمال او
دل هم ز شوق جامه دریدن گرفته است
کی پند و اعظم بنشیند به گوش دل
گوشم که خواری تو شنیدن گرفته است
در جان هزار گونه جراحت پدید شد
لب را به قهر ما چو گزیدن گرفته است
دل را هوای شربت و آب زلال نیست
در عاشقی چو زهر چشیدن گرفته است
تا گفته ای که جانب خسرو همی روم
اشکش ز دیده پیش دویدن گرفته است