71
شمارهٔ ۲۷۰
ای که روی تو حیات جان است
دیده جایت شده جای آنست
ماه را از رخ چون خورشیدت
در شب چاردهم نقصانست
سخن اندر لب تو دل ببرد
دل چه باشد، سخن اندر جان است
بی لبت هر لب لعلی که گزم
سنگ ریزه به ته دندانست
ناتوانم، که غمت با من کرد
هر چه از جور و جفا بتوانست
سلک در گشت مرا ز آب دو چشم
تار هر رشته که در دندانست
به گه گریه سواد چشمم
تیره، گویی که شب بارانست
گفتیم غم مخور و آسان گیر
این به گفتن، صنما، آسانست
دور از شعله آه خسرو!
که دلش سوخته هجرانست