61
شمارهٔ ۱۹۹۴
خیالی کرده ام وین از خیال خود نمی دانی
ز ابرو پرس اگر جور هلال خود نمی دانی
نهادی سنبله بر مشتری و می کشی خلقی
منت آگه کنم گر تو وبال خود نمی دانی
ز جولان سمندت دور بادا چشم بد گرچه
صف موران مسکین پایمال خود نمی دانی
مه دو هفته می خوانی رخ خود را و من چون مه
همی کاهم که در خوبی کمال خود نمی دانی
مگو ای شاخ خلق از دیدنم بهر چه می میرند
تو یعنی از بلای زلف و خال خود نمی دانی
دمی با مردم دیده نشستی پس دم دیگر
اگر زین هم نشینی بد ملال خود نمی دانی
بخواهد رفت ناگه جان . . . خود درین خسرو
که حالی در چنین نظاره حال خود نمی دانی