54
شمارهٔ ۱۹۸۹
نشدت دل که به این دل شده مهمان آیی
کعبه دل شوی و در حرم جان آیی
ای مسیح من و جان همه آخر تا کی
یک نفس بر سر این کشته هجران آیی
خاک آن راه همه قند مکرر گردد
بر زمینی که تو زان لب شکر افشانی آیی
چند گویی که شب آیم ز رقیبان پنهان
آفتابی تو، محالست که پنهان آیی
بخت را مانی و خسرو به ته فرمانت
بخت خسرو تو اگر در ته فرمان آیی