50
شمارهٔ ۱۹۵۹
هر کسی را هوای سیم و زری
من مسکین و داغ سیمبری
هست در خون ز گریه مردم چشم
چون کریمی به دست بدگهری
شبم ار تا قیامت است، چه باک
گر ز روی توام دمد سحری
توبه یک غمزه بشکنی، گر من
کشم از عقل و جان و دل حشری
هر که جانیش هست و جانان نیست
او ندارد ز زندگی اثری
آهنی می شود ربوده سنگ
نه کم است از جماد جانوری
بهر من گر جهان شود پر غم
گر ز یار است، باد بیشتری
پند گویا، ترا چه درد کنند؟
زخم پیکان به سینه دگری
خورش صوفیان جگر باشد
نقل می خوارگان بود گزری
همه کس ذوق خرمی گیرد
ذوق غم گیر، خسروا، قدری