58
شمارهٔ ۱۹۳۵
ای ننهاده هیچ گه تن به رضای چون منی
تافته چون ستمگران دست وفای چون منی
من به رضای خویشتن جان به فدات می کنم
نیست دلت که در دهی تن به رضای چون منی
می گذری و بی خطا راست گرفته بر دلم
ناوک غمزه می زنی، چیست خطای چون منی؟
گر به بقای خود مرا نیست مرادی از رخت
تو به مراد خود بزی، نه به بقای چون منی
بهر نجات خویشتن دست چه در دعا زنم
چون به فلک نمی رسد دست دعای چون منی
عشق ببرد از سرم گوهر عقل و لاجرم
چرخ به رشته ادب کرد سزای چون منی
بس که چو مرغ کنده پر خسته خار محنتم
نیست به جز سموم غم باد صبای چون منی
چون به همه جهان مرا نیست به جای تو کسی
مرحمت ار کنی سزد، خاصه به جای چون منی
خسرو بیدل توام بلبل باغ آرزو
عشق به پرده جفا بسته نوای چون منی