63
شمارهٔ ۱۸۸۳
مرادوش گویی به خواب آمدی
به کف کرده جام شراب آمدی
کنون هست جان کندنم زان خمار
که در خواب مست و خراب آمدی
ز حیرت به خواب اجل می روم
به بیداریم نه به خواب آمدی
به دل بردنم آمدی، عیب نیست
تو مستی به بوی کباب آمدی
شبی داشتم تیره از روز بد
شبم خوش که چون ماهتاب آمدی
چو جستند از گریه من سبب
تو بودی که بر روی آب آمدی
کجا بودی، ای اختر، نیک فال؟
که مه بودی و آفتاب آمدی
به قهر ارچه کامل شدی، هم خوشم
که در تیغ حاضر جواب آمدی
دل خسرو از تو نشد هیچ دور
به ره گر چه بس ماهتاب آمدی