58
شمارهٔ ۱۸۳۷
باز بهر جان ما را ناز در سر می کنی
دیده بیننده را هر دم به خون ترمی کنی
گر چو مویم میکنی، بهر عدم هم دولت است
زانکه ره دورست و بار من سبک تر می کنی
آفتابی تو، ولی زانجا که روز چون منی ست
کی سر اندر خانه تاریک من در می کنی
گفتی از دل دور کن جان را و هم با من بساز
شرم بادت خویش را با جان برابر می کنی
می کنی آن خنده ای تا ریش من بهتر شود
باز خنده می زنی و آزار دیگر می کنی
ای بت بدکیش، چشم نامسلمان را بپوش
در مسلمانی چرا تاراج کافر می کنی؟
هر زمان گویی که حال خویش پیش من بگوی
آری آری، گفت خسرو نیک باور می کنی