58
شمارهٔ ۱۷۹۲
آن دل خراب شد که تو آباد دیده ای
وان سینه غم گرفت که تو شاد دیده ای
بازار عیش و خانه هستی و کوی عقل
ویرانه ها شد آن همه کآباد دیده ای
عمری ست تا به دام بلایی اسیر ماند
آن جان نازنین که تو آزاد دیده ای
نزد من، ای حسود، تو بایستیی کنون
تا خان و مان دل همه بر باد دیده ای
ای پندگوی، همره من در عدم نه ای
تا از غم ویم علف و زاد دیده ای
ای مرغ عاشق ار تو بدانستییی وفا
در رنج خویش راحت صیاد دیده ای
خسرو، به بوستان چه روی دل دگر طرف؟
کاش از نخست در گل و شمشاد دیده ای