57
شمارهٔ ۱۶۶۱
ای زندگانی بخش من لعل شکر گفتار تو
در آرزوی مردنم از حسرت دیدار تو
گر شهد بینم در زبان یا آب حیوان در دهان
تحقیق می دانم که آن نبود به جز گفتار تو
معذوری از زلف سیه پوشی به روی همچو مه
سیری ندارد هیچگه چون دیده از دیدار تو
گر خود ترا زین چشم تر دشواری می آید نظر
بیرون کشم دیده ز سر آسان کنم دشوار تو
زین پس به خوبان ننگرم، در کوی ایشان نگذرم
گر هیچ یک ره جان برم از غمزه خونخوار تو
خواهی نمک زن ریش را، خواهی بکش درویش را
هر خون که باشد خویش را بر بسته ام دربار تو
در کوی تو بر هر دری افتاده می بینم سری
این نیست کار دیگری جز کار تو، جز کار تو
چون غم به گفتار آورم یا دیده در کار آورم
چون رو به دیوار آورم باری بود دیوار تو
خواهی که بهر خنده ای پیش افگنی افگنده ای
اینک چو خسرو بنده ای او بنده دیدار تو