60
شمارهٔ ۱۵۷۱
یک ره ز در برون آ، قصد هزار جان کن
قربان هزار چون من بر چشم ناتوان کن
رویت بلاست، بنما، تا جان دهند خلقی
در عهد خود ازینسان نرخ بلاگران کن
از دیدن تو مردم تا بزیم و نمیرم
در شخص مرده من خود رابیار و جان کن
از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم
شهری بکشتی، اکنون شمشیر در میان کن
از کویش غم تو بگسست بند بندم
یک جرعه ای میم ده پیوند استخوان کن
از لب چو دیگرانم چون شکری ببخشی
باری طفیل ایشان خاکی در این و آن کن
گر دل بری، توانی، ور جان بری ز من هم
تسلیم تست خسرو خواه این و خواه آن کن