55
شمارهٔ ۱۴۹۶
ماهی رود و من همه شب خواب ندانم
وه این چه حیات است که من می گذرانم
گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»
من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟
یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن
تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم
بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
جاوید بزی تو که یقین گشت گمانم
پرسی که بگو حال خود، ای دوست، چه پرسی؟
آن به که من این قصه به گوشت نرسانم
نی ز آن منی تو، چه برم رشک ز اغیار
بیهوده مگس از شکرستان که رانم؟
تا چند دهی درد سر، ای اهل نصیحت
من خود ز دل سوخته خویش به جانم
زان گونه که ماندی تو درین سینه، هم اکنون
مانی تو درین سینه و من بنده نمانم
گویند که «خسرو، تو شدی خاک به کویش »
ناچار چو رفتن به درش می نتوانم