64
شمارهٔ ۱۴۳۲
غمم بکشت که از یار مانده ام، چه کنم؟
به دست هجر گرفتار مانده ام، چه کنم؟
نماند طاقت زاری و ناله ام، آن شوخ
نمی رود ز دل زار، مانده ام، چه کنم؟
برون دهم غم هجران و باورم نکند
اسیر صحبت اغیار مانده ام، چه کنم؟
شدم ز یار و ز خویش و ز جان و دل بیزار
که هم ز خویش و هم از یار مانده ام، چه کنم؟
همی کشند که منگر به روی خوب چو ما
به عالم از پی این کار مانده ام، چه کنم؟
همی کنند ملامت که چند گریه خون
ز زخم غمزه دل افگار مانده ام، چه کنم؟
رقیب گفت که «مخمور از چه ای، خسرو؟»
بسی شب است که بیدار مانده ام، چه کنم؟