61
شمارهٔ ۱۳۸۲
توبه دیرینه را می بشکنم
ساقیا، در ده شراب روشنم
ساقیم، گر چون تو بت رویی بود
توبه چبود، مهر ایمان بشکنم
وقتی آید عاشق از مستی خویش
آنکه زان می مست میرد، آن منم
دامنم از گریه خون آلود چیست؟
من که با یوسف، به یک پیراهنم
پرسیم «کاندر چه حالی، بازگوی؟»
اینک از اقبال تو جان می کنم
هر نفس آهی کشم، وز روز بد
روزگار خویش را آتش زنم
زندگی و مردن من چون ز تست
تهمت جان چیست، باری بر تنم؟
بار عشقت بس پذیرم منتی
بار سر گر کم کنی از گردنم
گفت خسرو سوزشی دارد، از آنک
بلبل دامم، نه مرغ گلشنم