67
شمارهٔ ۱۳۸۰
دوش رخ بر آستانش سوده ام
گرد دولت را بر او اندوده ام
جان بهانه جوی و می بینم رخت
بین که من بر خود چه نابخشوده ام!
از درت سنگی زدندم نیم شب
سگ گمان بردند و آن من بوده ام
درپذیر، ای کعبه، چو مردم به راه
گر نکردم حج، رهی پیموده ام
کشت هجرم، خونبهایم این بس است
کاین قدر گویی که من فرسوده ام
دیدنت روزی به خوابم هم مباد
که شبی در هجر تو نغنوده ام
مستی خون خوردن است این در سرم
تو همی دانی که خواب آلوده ام
دل بسی جان می کند با من به عشق
در تب غمهاش از آن افزوده ام
ازتری خواهد چکیدن، گوییا
آن لبان لعل کش بستوده ام
غم بکشت و پرسیم، خسرو، چه حال؟
شکر کز لطف تو بخت آسوده ام