80
شمارهٔ ۱۳۷
زلف تو به هر آب مصفا نتوان شست
الا که به خونابه دلها نتوان شست
هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن
بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
دریا ز پی بخت بداز دیده چه ریزم
چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتی ست
چون مایه آتش که ز خارا نتوان شست
از دردی خم شوی مصلای من امشب
کز آب دگر این لته ما نتوان شست
نوشیم می و بر سر خود جرعه فشانیم
هر جای که جرعه چکد آنجا نتوان شست
ای دوست، به خسرو بر سان شربت دردی
کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست