126
شمارهٔ ۱۳
زهی وصف لبت ذکر زبانها
دهانت در سخن اکسیر جانها
چو می خندد لب شکر فشانت
ز حیرت باز می ماند دهانها
ز عشقت کو به دل تخم وفا ریخت
مرا در سینه می ریزد سنانها
فلک را آه مظلومی چو من سوخت
چرا آتش نبارد ز آسمانها
مکن عیبم، کنم گر بوسه بازی
به گرد کوی تو بر آستانها
مرا با شکل رسوایی خوش افتاد
بخندید، ای رفیقان، از کرانها
ز عشقت آب چشم من که بی تو
جوان مردی ندارد ناودانها
شبی کردم به بستان ناله درد
رها کردند مرغها آشیانها
از این ره رفت خسرو، خلق گویند
چو بیند جابه جا از خون نشانها