54
شمارهٔ ۱۱۴۳
مرا کاری ست مشکل با دل خویش
که گفتن می نیارم مشکل خویش
خیالت داند و چشم من و غم
که هر شب در چه کارم با دل خویش؟
ز واپس ماندگان یادی کن آخر
چه رانی تند، جانا، محمل خویش؟
مرا در اولین منزل ره افتاد
ترا خوش باد راه و منزل خویش
نه من زان گونه در دریا فتادم
که آید کشتنم در ساحل خویش
چه فرصتها که گم کردم درین راه؟
ز بخت خوابناک غافل خویش
کم از جولانی آخر در ره ما؟
چه خسرو خاک کرد آب و گل خویش